Total Pageviews

Sunday, November 13, 2016

تبریز/ علی اصغر حقدار

گفت «هوای این شهر چقدر دلگیر است!»
دست راست را روی چشمانش سایه بان کرد و به بلندی ارک خیره شد؛ آفتاب چشمانش را زد؛ عینک آفتابی را به چشمانش گذاشت. لحظاتی به بلندای ارک نگریست. روی برگرداند و با حسرت و حیرت از شکوه معطل مانده و ویرانی بنا سخن گفت؛ صدایش اضطراب و لذت را توأمان داشت. لرزه های صدایش از احترامی بود که به بزرگی بنا داشت. اشک در چشمانش جمع شده بود. نگاهی به صورتش کردم؛ دستش را در دست گرفتم.
گفت «داستان این شهر باید شنیدنی باشد؛ شهری که از پستوی تاریخ سر برآورد و در ذهن و قلب مردمان زیست؛ شهری که با زلزله ها و جنگ ها و بیماری ها به دفعات ویران شد. به دفعات ساخته شد و اینک با سمبل های تاریخی اش مثل این بنا، هم چنان پابرجاست! چون مردمانش استوار و محکم و صمیمی است!»
اولین بار بود که به تبریز می آمد؛ دستم را در دست فشرد و باز به بنای ارک خیره شد. چند دقیقه ای در اطراف ارک قدم زدیم. باد سرد پاییزی درختان تبریزی را تکان می داد. دستم را از دستش بیرون آوردم و سیگاری روشن کردم. سیگاری از من خواست و کنارم آرام و سر در تفکر قدم زد.
گفتم «داستان این شهر، داستان طولانی است! از هزاره های قدیمی شروع می شود و در پیچ و خم تاریخ و جغرافیا چونان رودخانه ای ادامه می یابد... این داستان را برای تو می گویم؛ برای تو که...»
گفت « می شنوم! مرا به کوچه پس کوچه های تبریز ببر. از ویرانی هایش بگو و از آرامش و شکوفایی که پشت سر گذاشته است؛ جسته و گریخته شنیده ام زنان تبریزی در جنگ های عباس میرزا، انبوهی از طلاجات خود را برای غرامت جنگی هبه کردند، تا شهر به غارت و اسارت دچار نشود! شنیده ام سالیانی شوکتی برای خود داشته است! تومروس بانوی حاکم، نام خود را از این شهر گرفته است؟! از ترکان خاتون سلجوقی خیلی کم می دانم!... به اختصار خوانده ام زنان تبریزی همراه مشروطه خواهان با لباس مردمانه در سنگرهای مقاومت حضور داشتند!... می دانم راویان شهر، آشیق ها هستند...»
در نیمکتی نزدیک بنای ارک نشستیم. پکی به سیگارش زد و مانده اش را زمین انداخت. یقه پالتویش را دور گردنش کشیدم، تا سرمای پاییزی تبریز اذیتش نکند. نگاهی به من کرد و سر به طرف ارک برگرداند؛ انگار چیزی در ارک جا گذاشته بود که نمی توانست از آن دل بکند. خوشحال بودم که توانسته تبریز را ببیند.
در حالی که داشت خودش را در پالتو جمع می کرد، زیر لب گفت «هوای این شهر چقدر دلگیر است!»...



No comments:

Post a Comment