Total Pageviews

Sunday, November 27, 2016

روی نیمکتی در محوطه باغ نشستیم. سعی می کردیم توجه کسی را جلب نکنیم. رو به ساختمان خانه هنرمندان در سکوتی آزار دهنده لحظاتی گذشت. چند هفته ای بود که خبر دهان به دهان می گشت. از محمد مختاری و جعفر پوینده و محمدتقی زهتابی خبری نبود. دکتر شریف هم گم شده بود. وضع میرعلایی هم نامعلوم بود. سیگاری روشن کردم. با حسرت به سیگار خیره شد! خانه یا داخل ماشین بودیم، با راحتی سیگار می کشید؛ این موقع ها حرص اش می گرفت که نمی توانست سیگار بکشد. پشت سر هم پک به سیگار زدم و طوری که رهگذری صدایم را نشنود، گفتم «انگار خبرهایی است! چند روزی است که در روزنامه ها کنترل بیشتر شده. تلویزیون و رادیو هم مثل همیشه خفقان گرفته اند. پنج شنبه که قرار بود با ناشر به خانه دکتر شریف برویم، به خاطر نبودنش دیدارمان منتفی شد. انگار در لیست بوده...» حرفم را قطع کرد و با پوزخندی در حرفش، زیر لب زمزمه کرد «صبح رادیو اعلام کرد خانواده اش در پزشک قانونی جنازه اش را تحویل گرفته اند...» بقیه حرف هایش در فضای پارک پیچید. حلقه های دود سیگار هوا را پر کرده بود و سرمای پاییزی به سرو صورتم می کوبید. ذهنم پر کشید به 134 اسم که بیانیه نویسندگان را امضا کرده بودند. ماشین ترور در تهران و شهرستان ها به راه افتاده بود. اسامی نویسندگان و شعرا در ذهنم جابجا می شدند. براهنی در «آواز کشتگان» نوشته بود «هر کی در این مملکت بنویسد و از آزادی حرف بزند، می شاشیم به دهنش» و مامور امنیتی از روی میز شاشیده بود به دهنش! غرق افکارم بودم که احساس کردم صدایم می کند «هی کجایی؟! خوابت برده یا باز زدی به خیالات؟!» سرم را به طرفش برگرداندم «این دفعه خیال نیست؛ در خیابان نویسنده می کشند.»
تکانی به خودم دادم و به پشتی نیمکت تکیه کردم. در لحظه پشتم تیر کشید و از جایم بلند شدم؛ جای ضربه های شلاق درد می کرد. به حرف در آمدم «نه می بخشم و نه فراموش می کنم.» بی معطلی بلند شد، دستی به روسری اش کشید و همراهم راه افتاد. بخواهی نخواهی در میان ترس و محبت، بازویم را گرفت تا تعادلم را حفظ کنم. در گوشم به آرامی زمزمه کرد «در سرزمین عشق ممنوع از دردهایت بنویس. از کشتارها و فسادها بنویس. از شلاق ها و اعدام ها بنویس. تو باید بمانی و بنویسی. قوی باش و ادامه بده. بگذار آیندگان بخوانند که در خیابان نویسنده می کشند.»...
رازهای عاشقانه ایران/ علی اصغر حقدار

Monday, November 14, 2016

بازخوانی جنبش خلق مسلمان در آذربایجان بر پایه اسناد، خاطرات و منابع تاریخی

تبریز با مطالبات تعریف شده اش در شورش های 79-1978 که تداوم آن ها به تغییر رژیم در ایران منجر گردید، وارد شد؛ تظاهرات فراگیر 29 بهمن 1356 تبریز به نوعی بیان و ظهور خواسته های اجتماعی و سیاسی که ریشه در واکنش علیه انهدام همه جانبه زبانی و هویتی منطقه آذربایجان داشت و از فردای سرنگونی حکومت ملی آذربایجان، نظام تمامیت خواه پهلوی از سه دهه پیشین در پیش گرفته بود؛ در آن سال ها انسداد سیاسی توأم با توسعه معوج فرهنگی و اقتصادی و ناتوازنی حقوق شهروندی، مردمان را به خیابان ها کشاند و خواسته های مدنی و سیاسی به یغمای قشر سنت گرای پایگان مذهبی رفت. با دگردیسی در نظام اجرایی، استبداد مذهبی بر کشور حاکم و اعتراضات قومی و مدنی با سرکوب نظامی و فشارهای سیاسی، صورت دیگری از مرکزگرایی را به صحنه آورد.
در اولین ماه از استقرار نظام انقلابی، حزب جمهوری خلق مسلمان تأسیس و با اهداف آزادی خواهانه به فعالیت پرداخت؛ نخستین رویارویی خلق مسلمان در مساله مجلس خبرگان قانون اساسی، به وقوع پیوست. انتشار مقاله ای توهین آمیز علیه سید کاظم شریعتمداری، حساسیت های منطقه آذربایجان را علنی ساخت؛ منطقه ای که از دهه ها پیش متاثر از ملی گرایی ترکی، یادمان صمد بهرنگی و انتشار مجلات و کتاب های ترکی که در فضای انقلابی گری فرصت کوتاهی به دست آورده بودند، در آستانه باززایی هویتی و فرهنگی ترکی، انگاره های ضداستبدادی را تقویت می کردند.
در گسترش جنبش خلق مسلمان، مطالبات سیاسی به درخواست های هویتی آمیخته شدند و اعتراضات در تبریز و چندین شهر دیگر، شکل و ماهیتی ملی به خود گرفتند؛ تهران علیه تبریز خشونت بی پروایی را به کار برد. معترضان فعالیت های خود را بیشتر کردند و با فشارهای سرکوب گرایانه، در برابر دخالت های نظامی ایستاده گی کردند. افزایش فشار بر آذربایجان همراه با حصر خانگی شریعتمداری و انحلال حزب جمهوری خلق مسلمان، اشغال نظامی تبریز و اعدام 12 نفری در زمستان 1358 را در پی داشت.
رویداد جنبش خلق مسلمان در آذربایجان، از دوره های تاریخی است که کمتر به آن پرداخته شده است. ماهیت جنبش از کدامین ایدئولوژی نشأت می گرفت؟ رهبران قومی جنبش چه کسانی بودند و چه اهدافی داشتند؟ جایگاه دینی شریعتمداری در جنبش تا چه اندازه تأثیرگذار بود؟ گروه ها و احزاب سیاسی چه موضعی نسبت به جنبش داشتند؟ اقدامات دولت انقلابی علیه جنبش مردمی چگونه بود؟ زمینه ها، توابع و نتایج جنبش خلق مسلمان در تاریخ مبارزات ملی گرایانه آذربایجان چیست؟ و... از سئوالاتی است که تحقیق حاضر را بر اساس منابع تاریخی، اسناد و خاطرات و نشریات شکل داده اند.

Sunday, November 13, 2016

تبریز/ علی اصغر حقدار

گفت «هوای این شهر چقدر دلگیر است!»
دست راست را روی چشمانش سایه بان کرد و به بلندی ارک خیره شد؛ آفتاب چشمانش را زد؛ عینک آفتابی را به چشمانش گذاشت. لحظاتی به بلندای ارک نگریست. روی برگرداند و با حسرت و حیرت از شکوه معطل مانده و ویرانی بنا سخن گفت؛ صدایش اضطراب و لذت را توأمان داشت. لرزه های صدایش از احترامی بود که به بزرگی بنا داشت. اشک در چشمانش جمع شده بود. نگاهی به صورتش کردم؛ دستش را در دست گرفتم.
گفت «داستان این شهر باید شنیدنی باشد؛ شهری که از پستوی تاریخ سر برآورد و در ذهن و قلب مردمان زیست؛ شهری که با زلزله ها و جنگ ها و بیماری ها به دفعات ویران شد. به دفعات ساخته شد و اینک با سمبل های تاریخی اش مثل این بنا، هم چنان پابرجاست! چون مردمانش استوار و محکم و صمیمی است!»
اولین بار بود که به تبریز می آمد؛ دستم را در دست فشرد و باز به بنای ارک خیره شد. چند دقیقه ای در اطراف ارک قدم زدیم. باد سرد پاییزی درختان تبریزی را تکان می داد. دستم را از دستش بیرون آوردم و سیگاری روشن کردم. سیگاری از من خواست و کنارم آرام و سر در تفکر قدم زد.
گفتم «داستان این شهر، داستان طولانی است! از هزاره های قدیمی شروع می شود و در پیچ و خم تاریخ و جغرافیا چونان رودخانه ای ادامه می یابد... این داستان را برای تو می گویم؛ برای تو که...»
گفت « می شنوم! مرا به کوچه پس کوچه های تبریز ببر. از ویرانی هایش بگو و از آرامش و شکوفایی که پشت سر گذاشته است؛ جسته و گریخته شنیده ام زنان تبریزی در جنگ های عباس میرزا، انبوهی از طلاجات خود را برای غرامت جنگی هبه کردند، تا شهر به غارت و اسارت دچار نشود! شنیده ام سالیانی شوکتی برای خود داشته است! تومروس بانوی حاکم، نام خود را از این شهر گرفته است؟! از ترکان خاتون سلجوقی خیلی کم می دانم!... به اختصار خوانده ام زنان تبریزی همراه مشروطه خواهان با لباس مردمانه در سنگرهای مقاومت حضور داشتند!... می دانم راویان شهر، آشیق ها هستند...»
در نیمکتی نزدیک بنای ارک نشستیم. پکی به سیگارش زد و مانده اش را زمین انداخت. یقه پالتویش را دور گردنش کشیدم، تا سرمای پاییزی تبریز اذیتش نکند. نگاهی به من کرد و سر به طرف ارک برگرداند؛ انگار چیزی در ارک جا گذاشته بود که نمی توانست از آن دل بکند. خوشحال بودم که توانسته تبریز را ببیند.
در حالی که داشت خودش را در پالتو جمع می کرد، زیر لب گفت «هوای این شهر چقدر دلگیر است!»...



Tebriz/ Aliasghar HAGHDAR

“Bu şehrin havası ne kadar da kasvetli”dedi. Sağ eliyle gözlerine gölge yaparak Erk kalensi’in zirvesine gözlerini dikti. Güneş gözlerini kamaştırınca; Güneş gözlüğünü taktı.Başını çevirdi, hasret ve hayranlıkla binanın unutulmuş görkeminden ve tahribatından söz etti. Ses tonunda zevk ve ızdırap biraradaydı. Sesindeki titreme binaya karşı duyduğu saygıdan dolayıydı.Gözleri yaşardı.Yüzüne baktım. Elini elimin içinde tuttum. “Bu şehrin hikayesi ilginç olmalı.” dedi. Tarihin derinliklerinden yükselen ve insanların kalbinde ve zihninde yaşayan bir şehir.Defalarca depremler, savaşlar ve hastalıklarla viraneye dönenbir şehir. Defalarca yeniden inşa edildi ve şimdi bu bina gibi tarihi simgeleri ile hala ayakta olan bir şehir.Halkı gibi dimdik, güçlü ve samimi. Tebriz’e ilk gelişiydi.Elimi sıktı Ve tekrar Erk kalesin’in yapısına göz dikti. Erk’in etrafında birkaç dakika yürüdük. Sonbaharın soğuk rüzgari Tebriz’in ağaçlarını savuruyordu. Elimi elinden çektim ve bir sigara yaktım.Benden bir sigara istedi ve yanımda sesizce ve düşünceli yürümeye devam etti. “Bu şehrin hikayesi uzun bir hikayedir.Eski milenyumlardan başlar ve tarih ve coğrafyanın dönemeçlerinde bir ırmak gibi akar.bu hikayeyi sana anlatırım. Sana ki…’’.dedim “Dinliyorum.Beni Tebriz sokaklarına götür.Yıkıntılarını anlat ve geride bıraktığı huzur ve ihtişamı. Ordan burden duyduklarımdan Abbas Mirza savaşlarında şehir teslim ve talan olmasın diye Tebriz’li kadınlar altınlarının bir yığınını savaş tazminatı için hibe etmişler. Duyduğuma göre uzun yıllar boyukendineözgü bir görkemi varmış.’’Dedi. Kraliçe Tümrüs adını bu şehirden almış olmalı?!, Selcuk kraliçesi Türkan hatun’dan çok az bir şey biliyorum. Kısaca okuduklarımdan Tebriz’li kadınlar erkek kıyafetleri giyerek meşrutiyetçilerle birlikte direniş siperlerinde bulunmuşlar.Biliyorum kentin ozanları aşıklardır. Erk kalesin’in yanında ki bir banka oturduk. Sigarasından bir nefes alıp izmaritini yere attı.Tebriz’in sonbahar soğuğu onu rahatsız etmesindiye paltosunun yakasını boynuna sardım. Bana baktı ve başını kale’ye doğru çevirdi. Sanki kale’de vazgeçmek istemediği birşey bırakmıştı. Tebriz’I görmüş olduğu için sevinçliydim. Kendimi mutlu hissediyordum. Kendini paltosunun içinde toparlar ken fısıldadı“ Bu şehrin havası ne kadar da kasvetli” dedi. Banktan kalktı ve Erk kalesin’in çevresini dolaşmaya başladı. Bir aşığın sevgilisinin etrafında tavaf etmesi gibi dolaştığını gördüm.Eli cebinde ve düşünerek kaç adımdan bir Erk kalesin’e bakıyordu. Erk’in etrafında bir tam tur attıktan sonar bana doğru geldi, düşünceli ve yapıya dalmış bir şekilde yanımda oturdu.


زنی در استانبول(چاپ سوم) علی اصغر حقدار

چاپ سوم کتاب(با اصلاحات) توسط انتشارات باشگاه ادبیات منتشر شده و مراکز پخش در لس آنجلس- تورنتو- آنکارا خواهد بود.
کتاب به صورت کاغذی ارائه می شود.

استانبولدا بیر قادین/ علی اصغر حقدار

قارشیداکی ساحیله بیر گؤز آتیرام. استانبول ساحلینی تهرانین داغ‌اتکلری و تبریزین کوچه‌باغی ایله ذهنیمی قاتیب قاریشدیریر؛ پاییز اؤزونو سره‌له‌ییب استانبولون طبیعتینده؛ استانبولون پاییزی، اوچ ایلدن سونرا؛ پاییز یئلی دنیزین سرینلیگینی اوزومه چیرپیر. گارسونو چاغیریب حسابی گتیرمه‌‌سینی ایستیرم. یان میزده بیر کیشینین پیچیلتییا بنزر سسینی ائشیدیرم، قارشیسینداکی قادینا «استانبولدا بیر قادین»-ین حیکایه‌سینی اوخویور. بو سئوگینین آچیقلاماسی یازماقلا قورتولماز. حسابی اؤده‌ییرم. جلدین اوزرینه باخیرام؛ ائله همن او آلا گؤزلر استانبولا باخیرلار؛ «استانبولدا بیر قادین» کیتابینی چانتاما قویوب رستوراندان چیخیب تقسیم میدانینا ساری یوللانیرام. استانبولدا بوتون یوللار تقسیم – ه چاتیر.

İstanbulda bir qadın/Əli Əsqər Həqdar

Qarşıdakı sahilə bir göz atıram. İstanbul sahilini Tehranın dağətəkləri və Təbrizin Küçəbağı ilə qatıb qarışdırır zehenim; payız özünü sərələyıb İstanbulun təbiətində; İstanbulun payızı, üç ildən sunra; payız yeli dənizin sərinliyini üzümə çırpır. Garsonu çağırıb həsabı gətirməsini istəyirəm. Yan mizdə bir kişinin pıçıltıya bənzər səsini eşidirəm, qarşısındakı qadına «İstanbulda bir qadın»-nın hikayəsini oxuyur. Bu sevginin açıqlaması yazmaqla qurtulmaz. Həsabı ödəyirəm. Cildin üzərinə baxıram; elə həmən o ala gözlər İstanbula baxırlar; «İstanbulda bir qadın» kitabını çantama qoyub rəstorandan çıxıb Təqsim meydanına sarı yollanıram. İstanbulda bütün yollar Təqəsim– ə çatır.