Total Pageviews

Thursday, January 26, 2017

عشق سال های پناهجویی / علی اصغر حقدار

مثل همیشه سرش پایین بود و حرف می زد. صدایش را دورادور و در عمق وجودم می شنیدم. او با خودش نجوا می کرد و من در تمامی وجودم حرف هایش را می شنیدم. حرف هایی را می گفت که هیچ وقت جرئت و جسارت گفتن را نداشت و اکنون در فضای ذهنم پراکنده بودند؛ فکر می کردم تنها باشم، زن آزادی خواهم بود! غافل از این که اگر کنارم مردی باشد که دوستم بدارد و برای هر شرایطی که دارم مرا بفهمد، آزادتر خواهم بود. من هیچ فهمی از آزادی نداشتم و فقط ذهنیات خودم و خواسته های سرکوب شده و ندیده شدنم را سرش خالی می کردم و چه بیهوده خیال بافی می کردم! همان طور که هیچ درک و حسی از عشق و دوست  داشته شدن نداشتم... " تو را دوست دارم" جمله اش هنوز در وجودم پژواک دارد! او زن بودن را می فهمید و من مرد عاشق بودن را نمی فهمیدم... "همیشه دوستت دارم." این جمله بر تن و روانم می کوبد و اذیتم می کند! تو می گفتی "در چشمان تو زندگی می کنم" و من چشمانم را لجبازانه از تو دریغ می کردم... بازیی را شروع کرده بودم که بازنده اش بودم...

Sunday, January 15, 2017

رازهای عاشقانه ایران/ علی اصغر حقدار

آقای صدر گفت "برویم اتاق مدیریت. این جا شلوغه. نمی توانیم راحت صحبت کنیم." بدون معطلی از صندلی بلند شد و راه افتاد. دنبالش به اتاق رفتم. کنارش نشستم و منتظر شروع حرف هایش شدم. گفت "چند وقتی است حرف های نگفته روی همه حیاتم سنگینی می کند! می دانم دستی در نوشتن داری و خودت زخم خورده هستی. هر وقت یاد آن روزها و محتویات پرونده و اعترافات متهم ها می افتم، تنم می لرزد. پیکرهای مثله شده جلوی چشمم ظاهر می شوند..." صدایش می لرزید و اشک در چشم هایش جمع شده بود.
گفتم "آقای صدر اگر بازگویی آن ماجرا اذیت تان می کند، گفت و گو را برای وقت دیگری بگذاریم."
 حرفم را قطع کرد و با لرزشی در صدا گفت "نه! می ترسم بمیرم و نتوانتم خودم را از این عذاب رها کنم. گوش کن و حرفی نزن." روی صندلی جابجا شد. چانه اش را روی دستانش به عصا تکیه داد و ادامه داد:"وقتی خبر قتل پروانه و داریوش پخش شد، آشنایی زنگ زد و از من خواست تا وکالت پرونده را بر عهده بگیرم. همان روز به دادگستری رفتم و پرونده را تحویل گرفتم. از آن جا به خانه فروهرها رفتم و با نشان دادن برگه وکالت به مامور انتظامی که از خانه مراقبت می کرد، به داخل رفتم. از حیاط گذشتم و به ساختمان وارد شدم. جابجا لکه های خون دیده می شد..."
 با مکث اش، سرم را بالا آوردم. صورت پیرمرد پر از اشک بود؛ از جیبش دستمالی درآورد و صورتش را پاک کرد. نفس عمیقی کشید. آهی از ته دل کشید و در حالی که سرش را پایین انداخته بود، ادامه داد: "زیاد در خانه نماندم. انگار داریوش و پروانه نگاهم می کردند. از خانه بیرون آمدم و با اولین تاکسی که از سر خیابان می گذشت، راهی خانه شدم. ذهنم چنان بهم ریخته بود که جرئت نگاه کردن به پرونده را نداشتم. به خانه که رسیدم، پشت میز نشسته و پرونده را خواندم؛ هر چقدر در اعترافات عامل قتل پیش می رفتم، اضطرابم بیشتر می شد! ناخودآگاه به اطراف نگاه می کردم..." دستم را روی دستان لرزان دکتر گذاشتم و ازش خواستم که ادامه صحبت را به وقت دیگری موکول کند. قبول نکرد و ادامه داد:
 "پروانه و داریوش را از خیلی وقت پیش می شناختم و باهم رفت و آمد خانوادگی داشتیم! از بد روزگار بود که وکیل قتل آنها شده بودم! راه دیگری نداشتم. باید همه سعی ام را می کردم تا قاتل ها به جزای عملشان می رسیدند. مشکل هم اینجا بود! قاتل ها ماموران امنیتی و کادرهای وزارت اطلاعات بودند. با قصد اجرای حکم شرعی و اجرای دستور سازمانی، دست به این جنایت زده بودند. برگه های بازجویی را که می خواندم، مطمئن می شدم که کاری از پیش نخواهم برد. در میان اضطراب و ترس، نسخه ای از پرونده را با واسطه آشنایی مورد اطمینان به خارج منتقل کردم..."
 از مکثی که کرد استفاده کردم و از دکتر صدر پرسیدم: "در برگه ها چه نوشته شده بود؟ قاتل ها چی گفته بودند که شما را مضطرب کرده بود؟"
 عصایش را کنار صندلی گذاشت و از جایش بلند شد. از پنجره به تاریکی خیابان چشم دوخت. لحظه ای بعد برگشت و روی صندلی نشست. "در برگه ها هر سه قاتل اعتراف کرده بودند که قتل داریوش و پروانه با حکم شرعی و در انجام وظایف سازمانی بوده است! بیشترین چیزی که در اعترافات اذیتم می کرد، شرح لحظات کشتن داریوش و پروانه بود؛ قاتل نوشته بود با زدن هر ضربه چاقو به بدن پروانه و داریوش زیر لب می گفت یازهرا. یاحسین. نوشته بود به قصد نزدیکی به خدا آنها را کشته است. این موارد را که می خواندم، شرمنده می شدم. الان هم که دارم برایت نقل می کنم، پر از استرسم."...
 رازهای عاشقانه ایران/ علی اصغر حقدار