Total Pageviews

Thursday, January 26, 2017

عشق سال های پناهجویی / علی اصغر حقدار

مثل همیشه سرش پایین بود و حرف می زد. صدایش را دورادور و در عمق وجودم می شنیدم. او با خودش نجوا می کرد و من در تمامی وجودم حرف هایش را می شنیدم. حرف هایی را می گفت که هیچ وقت جرئت و جسارت گفتن را نداشت و اکنون در فضای ذهنم پراکنده بودند؛ فکر می کردم تنها باشم، زن آزادی خواهم بود! غافل از این که اگر کنارم مردی باشد که دوستم بدارد و برای هر شرایطی که دارم مرا بفهمد، آزادتر خواهم بود. من هیچ فهمی از آزادی نداشتم و فقط ذهنیات خودم و خواسته های سرکوب شده و ندیده شدنم را سرش خالی می کردم و چه بیهوده خیال بافی می کردم! همان طور که هیچ درک و حسی از عشق و دوست  داشته شدن نداشتم... " تو را دوست دارم" جمله اش هنوز در وجودم پژواک دارد! او زن بودن را می فهمید و من مرد عاشق بودن را نمی فهمیدم... "همیشه دوستت دارم." این جمله بر تن و روانم می کوبد و اذیتم می کند! تو می گفتی "در چشمان تو زندگی می کنم" و من چشمانم را لجبازانه از تو دریغ می کردم... بازیی را شروع کرده بودم که بازنده اش بودم...

No comments:

Post a Comment