استانبول. شب. خارجی. استقلال جاده سی
صدای زنگ تراموا میآید. همهمه رهگذران از همه جا به گوش میرسد. چند نوازنده، همراه با گیتار آهنگهای ترکی میخوانند... مرد به همراه زن از میخانه بیرون میآیند و از کوچه سردار آلیشق به خیابان استقلال میپیچند.
مرد- بیا این طرف. [زن را به طرف نوازندگانی که در حاشیه جاده استقلال قرار دارند، میکشد.] ببین چقد راحت و سرزنده هستن!
زن- چقد مردمان این جا شادان! چقد جریان حیاتو میتونی با تمام وجود حس کنی! چقد آزادان! همه آن چیزایی که ما از آنها بی بهرهایم و عمری براشون دویدهایم و به جایی نرسیدهایم.
مرد- شادی اینا ناشی از فرهنگ و باوراشونه. چیزهایی که در فرهنگ و تاریخ ما یا غائب هستن و یا مورد انکار قرار گرفتهان. البته نمی شه گفت که ما ملت شادی نیستیم. درستش اینه که نمی ذارن شاد باشیم و میزنیم به کوچههای انحرافی. اگه شادی آزاد باشه، خیلی از آسیبهای روانی و اجتماعی از بین میرون.
زن- آره. از طرفی تربیت شادی رو هم نداشتیم. اینا رو که میبینم، دلم به حال خودمون می سوزه. باید دوست داشتن رو پنهان کنیم. باید رقصیدن رو در تنهایی مون انجام دهیم. تازه اگه واقعن رقص بلد باشیم و بتونیم از چشم غرههای اطرافیون خودمان رو دور نگه داریم.
مرد- من هم وقتی در این فضاها قرار میگیرم، حس دوگانه ای بهم دست می ده. از یک طرف بر عمر به یغما رفته حسرت میخورم و از طرف دیگر حس هیجانی حضورم در این فضاهای شادی گریبانگیرم میشه. سرزمین ما، دیار عشق ممنوعه.
زن [خمیازه ای میکشد.] دیر وقته. برگردیم به خانه. خستهام. تحمل این همه هیاهو را ندارم. سرم درد میکنه.
مرد- تازه اول شب عرق خوراست. کجا بهتر از این جا می خوای بری. تنهایی خانه را که عمری زیستیم. دمی در فضای شاد و موسیقی باش و در هیاهویشون شرکت کن.
مرد دست زن را در دستش میگیرد. به لبانش نزدیک میکند و آنها را میبوسد. دست راستش را دور گردن زن میاندازد و از گونهاش میبوسد. زن با طنازی آمیخته به شوخ طبعی نگاهش میکند.
صدای زنگ تراموا میآید. همهمه رهگذران از همه جا به گوش میرسد. چند نوازنده، همراه با گیتار آهنگهای ترکی میخوانند... مرد به همراه زن از میخانه بیرون میآیند و از کوچه سردار آلیشق به خیابان استقلال میپیچند.
مرد- بیا این طرف. [زن را به طرف نوازندگانی که در حاشیه جاده استقلال قرار دارند، میکشد.] ببین چقد راحت و سرزنده هستن!
زن- چقد مردمان این جا شادان! چقد جریان حیاتو میتونی با تمام وجود حس کنی! چقد آزادان! همه آن چیزایی که ما از آنها بی بهرهایم و عمری براشون دویدهایم و به جایی نرسیدهایم.
مرد- شادی اینا ناشی از فرهنگ و باوراشونه. چیزهایی که در فرهنگ و تاریخ ما یا غائب هستن و یا مورد انکار قرار گرفتهان. البته نمی شه گفت که ما ملت شادی نیستیم. درستش اینه که نمی ذارن شاد باشیم و میزنیم به کوچههای انحرافی. اگه شادی آزاد باشه، خیلی از آسیبهای روانی و اجتماعی از بین میرون.
زن- آره. از طرفی تربیت شادی رو هم نداشتیم. اینا رو که میبینم، دلم به حال خودمون می سوزه. باید دوست داشتن رو پنهان کنیم. باید رقصیدن رو در تنهایی مون انجام دهیم. تازه اگه واقعن رقص بلد باشیم و بتونیم از چشم غرههای اطرافیون خودمان رو دور نگه داریم.
مرد- من هم وقتی در این فضاها قرار میگیرم، حس دوگانه ای بهم دست می ده. از یک طرف بر عمر به یغما رفته حسرت میخورم و از طرف دیگر حس هیجانی حضورم در این فضاهای شادی گریبانگیرم میشه. سرزمین ما، دیار عشق ممنوعه.
زن [خمیازه ای میکشد.] دیر وقته. برگردیم به خانه. خستهام. تحمل این همه هیاهو را ندارم. سرم درد میکنه.
مرد- تازه اول شب عرق خوراست. کجا بهتر از این جا می خوای بری. تنهایی خانه را که عمری زیستیم. دمی در فضای شاد و موسیقی باش و در هیاهویشون شرکت کن.
مرد دست زن را در دستش میگیرد. به لبانش نزدیک میکند و آنها را میبوسد. دست راستش را دور گردن زن میاندازد و از گونهاش میبوسد. زن با طنازی آمیخته به شوخ طبعی نگاهش میکند.
No comments:
Post a Comment